با گذاشتن شمشیرش روی زمین، کمی خودش رو سبک کرد. اما مهم ترین جیزی که باید خالی و سبک بشه، کوله باری از غم هاش، همیشه روی شونه هاش سنگینی می کرد.
چی میشه اگه دوست داشتن توی ذهنت بوی مرگ بده؟
چی میشه اگه تمام اعضای بدنت بهت فرمان بدن، همین تیغه ای که توی دستت داری رو فرو کنی داخل سینه عزیز ترین کست؟
چی میشه اگه چاشنی عشق و نفرت با هم ترکیب بشن؟
"من یه هیولا ام؟"
"من خارج از ارزش های خودم شدم"
"تو همیشه مورد توجه خدایان بودی؛ خدای خورشید! اما من فقط برای اون ها یک سیاهی لشکر ماه بودم"
تو هم هر وقت به دست هات نگاه می کنی با خودت زمزمه می کنی ای کاش خونی توی رگ هاشون جریان نداشت؛ تا اون دستت رو بالا ببری و با نفرتت مثل خنجر گلوشون رو پاره کنی؟
"این چیزی بود که من میخواستم بشم؟ خدای خورشید!"
"یه هیولا؟ من میخواستم خدای خورشید بشم؛ اما ماه و خورشید با هم قابل قیاس هستن؟"
سیاهی گفت :《تو مقصری!هیچ وقت با هم مساوی نبودید و حالا تو مقصری! نمیتونی هچوقت در حد اون بشی!》
نگاهش کرد و لبخند زد.‌ کسی چه میدونست اون داخل، توی ذهن شیشه ایش، چی میگذشت؟
آروم گفت :《وقتی بدونی چیزی عوض نمیشه نمیری.چون نمیخوای باورت عوض شه؛ نمیخوای چیزی رو از دست بدی!وقتی بدونی اگه بری همه چیز تمومه هیچوقت نمیری. چون تو از تموم شدن میترسی.》
لبخندش مثل سیاهی توی ذهنش محو شد.
گفت:《خدای خورشید! کاش میتونستم بهت چیزی بگم.》
خدای خورشید، با چهره نجیب و گرم همیشگی منتظر موند.
ماه، ماهی که ذهن شیشه ای، یک قلب شیشه ای، احساسات شیشه ای داشت به حرف اومد؛ گفت:《 به خاطر تو زیاد با خودم جنگیدم. بگو ببینم تو تاحالا با خودت جنگیدی؟ تاحالا نشستی رو به آینه و خودت رو نابود کنی؟تو دلت از کسی بت ساختی که یک روز خودت خرابش کنی؟ شمشیرش رو دادی دست کسی تا شاهرگت رو ببره؟تاحالا برای نفس کشیدن کسی مردی؟من مردم! من از ترس اینکه یک روز جای من نفس بکشی هزار بار مردم!خیلی وقت ها مثل یک قاتل بی رحم نشستم و احساساتم رو کشتم.ولی جنگ من نه با خودم بود و نه با تو؛پس فقط خودم زخمی میشدم. پس فقط خودم اسیر خودم میشدم. می ترسم از اون روزی که تو به خاطر یکی دیگه با خودت بجنگی. ولی میجنگی! هر آدمی تو زندگیش بالاخره با خودش میجنگه! بالاخره به روح و احساسش صدمه میزنه! من با خودم جنگیدم و خودم رو کشتم ولی تو با خودت نجنگید. تو خودت رو نابود نکن!》
این آخرین حرف هاش بود. این رو گفت و رفت...رفت تا عشق بعدی...رفت تا جنگ بعدی...
~
من به تو غبطه میخورم!  به تو برای اینکه میتونی ساعت ها توی خودت باشی غبطه میخورم! برای همه اون لحظه هایی که تصمیم آخرت فراموش کردن و رفتنه! من عاشق اون نفس عمیق و خیال راحتتم وقتی قلبت رو رو به همه خاموش می کنی و پروندشون رو برای همیشه از زندگیت میبندی! من عاشق تموم اون لحظه هاییم که احساس گناه روت خیمه می زنه! من عاشق اون لحظه هاییم که از غم پنهانی گریه می کنی! من عاشق این لحظاتم که دیگه قرار نیست لبخندت رو ببینم!
اره...! تو قاتل شدی...!
ولی تو دیگه اینجا نیستی. وقتی رفتی به وطنت برگشتی. به جایی که ازش متنفر بودی برگشتی. تو وقتی مردی به ماه برگشتی!
حالا تو اون نور مهتابی!
معشوقه من نور مهتابه...و برای اینکه کنارش باشم قربانی میخواد.
تو همیشه قاتلی! تو گناهکاری و من دوستت دارم.

 

پی نوشت:

احساس پیری می کنم🥲🤣

سلام!

من یه قوچ پیر هستم و اینجا کز کردم و دلتنگیم رو اعلام می کنم!

با اغوش باز منتظرم بغلتون کنم!