از وقتی خیلی کوچیک بودم، همیشه یکهو حال و هوام عوض میشد؛ لبخندم روی صورتم خشک میشد و هیچ کاری انجام نمیدادم. می رفتم ساکت روی مبل میشستم و به یک نقطه خیره میشدم. 

الانم همینه؛ اما بیشتر از یه حس بی حسی ساده.گاهی میرم توی محبس پوچی که خودم برای خودم ساختم و در همه چیز رو روی خودم می بندم و مدام به خودم نفرت می ورزم. 

اما وقتی بارون می اومد، همه چیز رو با خودش میشست و می برد. حتی حس بدم رو. 

انگار قطرات بارون، اون خلا درونم رو پر می کرد. 

ولی الان، قضیه فرق می کنه... 

اون قطرات بارون، کسایی ان که اسمشون رو میزارم "دوست ".

درسته، خودت! 

این رو نوشتم بدونی ، شاید الان خیلی اینجا نباشم و باهات حرف نزنم، اما ته قلبم، همیشه دارمت:) 

قطره گوگولی، مراقب خودت باش!