کف روی ظرف هارو آب می کشیدم و زیر لب غر میزدم
میخواستم خودمو قانع کنم که حواسم بهت نیست...
ولی این طور نبود،من هر روز و هرشب به تو فکر می کردم..‌.
به خنده هات،به نگاهت،به دستات،به نوع حرف زدنت...
به هرچیزی که به تو ربط داشت فکر می کردم
هر روز و هر شب...
منتظر یه تماس از تو بودم...مثل اون قدیما...هر موقع که زنگ میزدی دو ساعت با هم صحبت می کردیم
هر موقع که تلفن زنگ میخورد خدا خدا می گردم تو باشی
دوباره صداتو بشنوم...خنده هاتو...حتی چرت و پرتات رو
ولی الان دیگه هیچی مثل قبل نیست...تو مثل قبل زنگ نمیزنی...اصلا زنگ نمی زنی...دیگه صدای خنده هاتو نمیشنوم و از پشت تلفن بهشون ذوق نمی کنم
میخوام بدونم تو همون قدر که من بهت فکر می کنم،به من فکر میکنی؟
همون قدر دلت برام تنگ میشه؟
همون قدر شب ها با خیالم حرف میزنی؟
مثل من؟
آخرین ظرف رو هم تو همین حوالی شستم...
تلفن زنگ خورد...نه...تو نبودی...تو قرار نیست که هیچوقت زنگ بزنی...خودت بهم گفتی
اما همین که تلفن رو برداشتم چشمم به شماره خورد...جا خوردم!
این...این...تو بودی؟!؟
تلفن رو برداشتم...
گفتم الو...
یه بار نگفتم...دو بار نه...سه بار نه...
میتونم بگم ده بار گفتم الو!
ولی تو...
تو هیچی نمی گفتی...
صدای نفس کشیدنت میومد...اما صدای خنده هات نه...
منم سکوت کردم...
الان حتی صدای نفس کشیدنت هم برام جذابه
قطع کردی...پیش بینی میکردم...
نمیدونستم تو هم مثل من کلی حرف برای گفتن داری یا نه...
اما کاش همین یه جمله رو بهت میگفتم
"معشوقم...دلتنگتم"...

 

چجور شده؟😐😂

کامنتا بازه

ازتون نظر خواستم😂💔